بزرگ ترين وبلاگ تفريحي از طرف رضا سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : رضا باقري
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ... ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ... کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ... کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم... کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم... میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ... انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ... شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي ! تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد! تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، شکنجه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛ هق هق شبونه ؛ افسردگي ، پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... ! براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!! از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:, :: 14:44 :: نويسنده : رضا باقري
وآن نخلم که بارش خورده باشند چوآن ویران که گنجش برده باشند چوآن پیری همی نالم درین دشت که رودان عزیزش مرده باشند سر راهت نشینم تابیایی در شادی بروی ماگشایی شودروزی بروزمونشینی که تابینی چه سخته بیوفایی الهی گردن گردون شودخرد که فرزندان آدم راهمه کشت یکی ناگه که زنده شدفلانی همه گویند که فلان ابن فلان مرد سه درد آمدبجانم هرسه یکبار غریبی واسیری وغم یار غریبی واسیری چاره داره غم یار وغم یار وغم یار تن محنت کشی دارم خدایا دل باغم خوشی دارم خدایا زشوق مسکن و دادغریبی به سینه آتشی دارم خدایا مرانه سر نه سامان آفریدند پریشانم پریشان آفریدند پریشان خاطران رفتند درخاک مرا ازخاک ایشان آفریدند موکه چون اشتران قانع به خارم جهازم چوب و خرواری به بارم بدین مزد قلیل ورنج بسیار هنوز ازروی مالک شرمشارم فلک درقصدآزارم چرایی گلم گر نیستی خارم چرایی ته که باری ز دوشم برنداری میان باسربارم چرایی ته که نوشم نه ای نیشم چرایی ته که یارم نه ای پیشم چرایی ته که مرهم نه ای برداغ ریشم نمک پاش دل ریشم چرایی به قبرستان گذر کردم صباهی شنیدم ناله وافغان وآهی شنیدم کله ای باخاک می گفت که این دنیا نمی ارزد به کاهی به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند ودرویش نه درویش بیکفن درخاک رفته نه دولتمندبرده یک کفن بیش غم عالم نصیب جان مابی بدور مافراغت کیمیابی رسدآخربدرمان درد هرکس دل مابی که دردش بی دوابی مکن کاری که پابرسنگت آید جهان بااین فراخی تنگت آید چوفردانامه خوانان نامه خوانند توبینی نامه ی خودننگت آید ز دست دیده ودل هردوفریاد که هرچه دیده بینددل کندیاد بسازم خنجری نیشش زفولاد زنم بردیده تادل گرددآزاد درخت غم به جانم کرده ریشه بدرگاه خدا نالم همیشه رفیقان قدریکدیگربدانید اجل سنگ است وآدم مثل
SMS آرامش یعنی همیشه توی دلت مطمئن باشی که در دل کسی هستی که دوستش داری... فرستنده: 6398***0936 در سکوت دادگاه سرنوشت، عشق بر ما حکم سنگینی نوشت... گفته شد دلدارها از هم جدا، وای بر این حکم و این قانون زشت... فرستنده: 6398***0936 دعای امتحانات: الهم جلسنا جنب تلمیذا خرخونا و اجعل اطرافنا مراقبا گاگولا! مهریه سال 90: 365 عدد نان سنگگ طرح قدیم! به میمنت 365 روز سال! یاد دارم در غروبی سرد سرد، میگذشت از کوچه ما دوره گرد... داد میزد: قالی کهنه میخریم، دست دوم جنس عالی میخریم... کاسه و ظرف سفالی میخریم، گر نداری کوزه خالی میخریم... اشک در چشمان بابا حلقه بست، عاقبت آهی کشید بغضش شکست... اول ماه است و نان در سفره نیست، ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟ بوی نان تازه هوشش برده بود، اتفاقا مادرم هم روزه بود... خواهرم بی روسری بیرون دوید، گفت: آقا سفره خالی میخرید؟؟ فرستنده: 6398***0936 به غضنفر میگن 22 بهمن چه روزیه ؟ میگه روزی که جمهوری اسلامی به ایران حمله کرد! خدایا قربون دستت میشه بگی دکمه کنسلش کجاست؟ به اندازه کافی بدبختی دانلود کردیم. بسه. دست خودمان نیست که روی حرفمان نمی مانیم؛ ما بر زمینی ایستاده ایم که هر روز خودش را دور می زند.. این منم. تازه از سرجلسه امتحان بلند شدم. همه چی عادیه. هیچ چیز غیر عادی نمیبینید. پوشک دانشجو ایزی لایف مخصوص امتحانات! تو پایان عشق و رفاقت نیست... بلکه زیباترین و غم انگیزترین غم دنیاست... فرستنده: 6398***0936 من در این خلوت خاموش و سکوت... اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم... فرستنده: 6398***0936 فلسفه الاکلنگ اثبات بزرگی کسی است که فرو مینشیند تا دیگری پرواز را تجربه کند... فرستنده: 6398***0936
كتابخانه ضرب المثل
زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟ خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم.هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه. دکتر گفت: خب دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه، يه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن.و این کار رو ادامه بده. دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت. خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود.هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت. دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد زن ظليل شويم 14قانون زن ذليلي برای اینكه زنذلیل خوبی باشیم كافی است به 14 قانون زیر كه ساخته و پرداخته ذهن زنان است، توجه نموده و آنها را به دقت رعایت كنیم : .امكان ندارد مردی تمام قوانین را بداند:2 .3:چنانچه زن شك ببرد كه مرد تمام یا برخی از قوانین را میداند، میتواند بلافاصله قوانین را تغییر دهد.زن هرگز اشتباه نمیكند:4 .5:چنانچه به نظر آید كه زن در اشتباه است، علت آن است كه مرد حرفی بیجا و اشتباه بر زبان آورده یا كاری اشتباه كرده كه باعث سوء تفاهمی آشكار و در نتیجه، اشتباه زن شده است .6:چنانچه مورد بالا اتفاق افتاد، مرد باید بلافاصله معذرت بخواهد، چرا كه او باعث سوء تفاهم شده است .زن میتواند هر زمان كه اراده كند، تصمیم خود را .زن حق دارد در هر زمان عصبانی یا مشوش باشد:8 .10:زن ممكن است از مرد بخواهد كه عصبانی باشد یا عصبانی نباشد، اما تحت هیچ شرایطی نباید او را از نیت خود آگاه سازد .11:مرد مكلف است، در تمامی اوقات ذهن زن را بخواند .12:در تمامی اوقات و در هر زمان و مكان آنچه مهم است این است كه منظور زن چه بود، نه اینكه چه گفت. .13:چنانچه مرد هر زمان که تصور میکند درست میگوید کافی است به بند 5 مراجعه نماید
درسرزمین غربت مردن چه سوددارد؟ بامردمان بی دل‚گفتن چه سوددارد؟ باآسمان خسته‚ باابردل شکسته‚ بادردریشه بسته‚ رستن چه سوددارد؟ بودم به عشق باران‚ عمری دراین بیابان‚ وقتی که دلبری نیست‚ ماندن چه سوددارد
پرواز شماره ۱۴۴ تهران مشهد سالم به زمین نشست! در حال برسی علت این حادثه هستند ! . . . مرد یعنی یک جهان بیچارگی ! مرد یعنی آسمانی بی فروغ ! مرد یعنی هرچه میگوید دروغ ! مرد یعنی شوره زاری بی علف ! مرد یعنی عمر زن با او تلف ! . . . دوستت دارم قد یه بشکه بنزین خاطرخواتم قد یه پمپ بنزین روز تولد تو بهترینم، هدیه بهت میدم یه کارت بنزین! غضنفر دخترش بچه دار نمیشده ، هرچی دوا درمون میکنن جواب نمیده دل من بی تو غریبه ، توی این شهر فریبه .
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 16:2 :: نويسنده : رضا باقري
آدمیت مرده بود ازهمان روزی که دست حصرت قابیل‚گشت آلوده به خون حضرت هابیل ازهمان روزی که فرزندان آدم‚زهر تلخ دشمنی درخونشان جوشید آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود‚ ازهمان روزی که یوسف رابرادرهابه چاه انداختند ازهمان روزی که باشلاق وخون دیوارچین راساختند آدمیت مرده بود بعد‚دنیا‚هی پرازآدم شد واین آسیاب گشت وگشت قرن هاازمرگ آدم هم گذشت‚ای دریغ آدمیت برنگشت قرن ما ‚روزگارمرگ انسانیت است سینه ی دنیازخوبی هاتهیست صحبت ازآزادگی‚پاکی‚مروت‚ابلهیست. صحبت ازموسی وعیسی ومحمدنابجاست. روزگارمرگ انسانیت است من که ازپزمردن یک شاخه گل‚ ازنگاه ساکت یک کودک بیمار‚...ازفغان یک قناری درقفس.... ازغم یک مرددرزنجیر.....حتی قاتلی بردار..... اسک درچشمان وبغضم درگلوست. وندرین ایام‚زهرم درپیاله‚زهرمارم درسبوست. مرگ اوراازکجاباورکنم؟ صحبت ازپزمردن یک برگ نیست! وای!جنگل رابیابان می کنند! دست خون آلودرادرپیش چشم خلق پنهان می کنند هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا! آن چه این نامردمان باجان انسان می کنند‚ صحبت ازپزمردن یک برگ نیست‚ فرض کن مرگ قناری درقفس هم مرگ نیست‚ فرض کن یک شاخه گل هم درجهان هرگز نیست‚ فرض کن جنگل بیابان بودازروزنخست‚درکویری سوت وکور‚ درمیان مردمی بااین مصیبت هاصبور‚صحبت ازمرگ محبت‚مرگ عشق نیست. گفتگوازمرگ انسانیت است.....
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |